مجموعه نوشتار عاشورائی
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم اسلامی رضوی، علی شفیعی، طلبه و دانشجوی دانشگاه رضوی با مجموعه ای از نوشته های ادبی، روزانه و پی در پی بر مبنای وقایع عاشورا از آن روزگار روایت می کند.
این پست با نوشته های روزانه بروز می شود...
روز اول- مسلم بن عقیل
آرزوی محال
نسیم از فرات میگذشت و در میان نخلستان میپیچید و در انتهای مسیر پرغصهی خود، داغی دوباره بر لبهای خشک و تشنهی مسلم میگذاشت.
آفتاب سوزانندهی ظهر عراق نیز بیرحمانه رشتهی افکارش را میگسست. دیگر فهمیده بود که مقاومت هیچ سودی ندارد.
به آرامی پلههای قصر را بالا میرفت و زانوانش دیگر هیچ رمقی نداشت. برای همه چیز دیر شده بود.
خوشبینانه آرزو میکرد پیامش به حسین (ع) برسد، اما مرور خیانتهای مردم کوفه، امیدش را به یأس تبدیل میکرد.
هر گام که برمیداشت، لبخند ملیح پسرعمویش حسین در لحظهی خداحافظی کمرنگتر میشد. دیگر اثری از صلابت و قدرت دستان عباس روی شانههایش نبود؛ نیرویی که در تمام مسیر او را به جلو میراند، قدرتی که پس از مرگ راهبلدها نیز مسیر ناهموار و سخت را برایش آسان مینمود.
سعی میکرد رسولالله (ص) را به خاطر بیاورد، اما چهرهی علیاکبر نیز کمکم از ذهنش رخت برمیبست. یادآوری اشتیاق حسین از راه رفتن پیامبرگونهی اکبر، لبخندی بر لبانش نشاند.
سپس به خاطر آورد که اکبر در راه کوفه است.
با تمام توانی که باقی مانده بود، فریادی ضعیف از میان قلب و ریه و حنجره کشید. میخواست که نگهبانان را به زمین اندازد و چون ماهی به آب افتد، یا چون بازِ شکاری به آسمان زند، یا قطرهای در رودخانههای زیر زمین گردد و خود را به حسین برساند و با التماس و فریاد و خشم و موعظه، امام و خاندان و کسوکارش را از راه این شهر پرآشوب و فتنهانگیز و مردم مجرم و سستعهد، منصرف سازد.
میخواست بگوید:
مولای من! اگر به این سرزمین بلا میآیی، زینب را نیاور.
اگر از بیوفایی اینان ترسی نداری، اصغر و قاسم را به مدینه بازگردان.
و اگر خون خود و یاران را برای اقامهی دین مباح میدانی، تو را به مادرت قسم میدهم که پای رقیه و اصغر را به این سرزمین پُر خیانت باز نکن...
خیل سربازان بار دیگر بر او هجوم آوردند و نقش زمینش ساختند، و بار دیگر تا میتوانستند با هرچه دم دستشان بود، جسم نحیفش را نواختند.
امیدهایش همه ناامید گشت و دیگر هیچچیز را به خاطر نمیآورد.
چادر کوچک رقیه کمکم در امتداد تیغ آفتاب محو میشد، و صدای پرصلابت زینب انگار از فرسنگها دورتر به گوش میرسید و برایش مفهوم نبود.
در آخرین لحظه روی کنگرهی کاخ، آرزو کرد که حسین نیاید...
و سپس، همهچیز تاریک شده بود.
روز دوم- ورود به کربلا
تردید
زمین زیر پای اسبهایمان میلرزید. هزار سوار نیرومند که گمان میبردیم به جنگ خوارج شتافتهایم. گفته بودند شمشیر کشیدن بر خلیفه، جرمی است که خون، سزای آن است. دندان میفشردیم و بر مرکبها نهیب میزدیم و به زعم خویش، به جنگ دشمنان دین میرفتیم. گرد و خاکی عظیم از سُم ستوران در دشت پیچیده بود.
پس از پیمایش یک روز راه، تشنگی بر همه چیره گشت. اکنون هزار مردِ گمشده بودیم! در کنار چاهی فرود آمدیم. جناب حر آب را مزه کرد و بیرون ریخت. شور بود و دیگر، قطرهای آب در میان سپاه یافت نمیشد. چاهی دیگر در آن حوالی خشک شده بود و بادیهنشینانی که به زحمت میتوانستند ده تن از مردان جنگی را سیراب کنند. باد داغ صحرا و تیغ برنده آفتاب امان از من گرفته، و بوی تند چرم و سنگینی زره و خود و شمشیر، جانم را به لب میرساند.
دیگر هیچ امیدی به دیدن فردا نداشتم که ناگاه، نقطهای سیاه در افق مواج و سرابگونه بیابان پدیدار شد. پس از آنهمه یأس، دیگر هیچکس نمیخواست آن راه نجات را باور کند. اما امیر، سه نفر را به تاخت به سویش فرستاد تا خبری آورند. سواران بهسرعت برگشتند و اطلاع دادند که کاروان حسین است!
ترس، جانها را فراگرفت. همهمه شد و سودای گریز و اختفا به ذهنها میرسید. جناب حر لشکریان را جمع کرد و سخنانی استوار و بلیغ بر زبان راند. هراس از دلها رخت بربست و سویشان رهسپار شدیم. در نزدیکی کاروان، مردی به سیمای ماه، سوار بر اسب، چون رعد و برق به سمتمان روانه شد. زمزمهای در میان جمعیت پیچید که او عباس، برادر حسین است.
این ترس عجیب، با دلگرمی هیچکسی قابل جبران نبود. گویی حضرت عزرائیل بر ما فرود میآمد. عباس اما به جنگ نیامده بود. گویا حسین ما را به منزلگاه خویش میخواند.
در آن لشکر بهظاهر کوچک، عباس و اصحاب، چون ماه و ستاره دور خورشید میگشتند و در چهرههایشان ذرهای غم و نومیدی و ترس یافت نمیشد.شنیدم که حسین، این سرزمین را مقتل خود و یارانش میدانست. از خود میپرسیدم که آیا سرخوشی با اطمینان به مرگ، جز در راه حق، جمعشدنی است؟
در آنجا، یاران حسین به دست خویش، ما و مرکبهایمان را سیراب کردند. حسین، خود به امیر آب نوشاند و با او به مهربانی رفتار میکرد. شنیده بودم که پسران علی بن ابیطالب، چون خود او، پرصلابت و همزمان گشادهدست و خوشرو و مهماننوازند، اما تفقد به دشمن، تنها راه و رسم پیامبران و مردان الهی است؛ آنان که نه برای قدرت و کشورگشایی میجنگند، و نه ثروت و انتقام و خونریزی بیمحابا، قلبهایشان را سیاه و مکدر ساخته است.
وقت نماز، جناب حر بن یزید ریاحی امر فرمود که همگی به حسین اقتدا کنیم. در میان لشکر، صدای آرام اعتراض بلند شد که او از دین خارج است، اما کسی جسارت نافرمانی از امیر را نداشت. ما به کسی اقتدا کردیم که گمان میبردیم برای استوار ساختن نماز و دین، باید به جنگ با او برخیزیم.
حسین سلام داد و نماز تمام شد. سر بلند کردم تا دوباره او را ببینم. دخترکی از صفوف زنان دوید و خود را به دامن او انداخت. حسین نیز طفل را در آغوش کشید و بوسید. دیگر جای تردید نبود. کسی که به خروج برمیخیزد، با خود، زن و کودک نمیبرد. حسین، به رسالت خویش برخاسته بود.
روز سوم- رقیه
همبازی دخترکان
زینب سکوت کرده بود. تعجبی هم نداشت؛ کشتیبانی هاشمیان در این طوفان سهمگین، هزار شانهی پولادین میخواست و تدبیر هزار پیر دانا. چهرهاش چنان بود که گویی قرنها در این جهان پر غم و محنت زیسته و داغها بر دل دارد. دشمن در خواب هم نمیدید که در غیاب مردانِ شهیدِ خاندان رسول، یک زن پرچم را بهتنهایی بر دوش کشد و خم به ابرو نیاورد. دیدن اشک زینب، برای دژخیمان آرزویی است که به گور خواهند برد.
شاید آن روزها که فرزندان امالبنین چون شیر بر گرد خواهر میگشتند و دست نوازش حسین(ع) بر سرش کشیده میشد، هرگز گمان نمیکرد که چنین روزی فرا برسد.
روزی که نوای «الرحیل» کاروان نینوا به گوش رسید و دنبالهی نور در صحرا به راه افتاد، کودکان خوشخیالانه در هر منزلی میان خیمهها میدویدند و صدای خوشحالیشان گوشها را پر میکرد. آه از عروسکبازی دخترانی که اکنون همبازیشان خولی و شمر است و اسباببازیشان، تازیانه.
روزگاری در میان اهل بیت، طلب آب با جواب مهربانانهی سقای کاروان همراه بود. آه از مشت و لگدهایی که بر تن نحیف زنان و کودکان، به جرم تشنگی نواخته شد؛ و آه از آب گوارایی که بر سر کشتههای تشنهی خاندان عصمت، از گلوی آنان پایین نمیرفت.
یاد آن زمانها، قلب زینب را به درد میآورد؛ زمانی که دنبالبازی کودکان، و در پی آن، بیخوابی شبانهی رقیه از خستگی، آرمیدن او در آغوش گرم پدر را به دنبال داشت. اکنون، کنج خاکی خرابه و پای دیوارهای بلند و سردِ شام، بستر بیخوابی و کابوسهای اوست.
زینب به یاد میآورد که ترس کودکان در آن دوران، جز لحظهای پایدار نبود و دیدن روی ماهِ عباس، دلگرمی همیشگی بزرگ و کوچک خاندان بود. الآن اما، ترس در هر نفس از حنجره پایین میرود و قلب، با بازدم در دهانهایشان میریزد؛ و هر لحظه ممکن است بلایی بدتر از آنچه تاکنون دیدهاند، بر سرشان نازل شود.
مگر میشود فراموش کرد روزگاری را که هیچکس طاقت کوچکترین آزارِ رقیه را نداشت؟ ذرهای ناز از دخترک، عمو عباس و اکبر و پدر و دختران را به دورش میکشاند تا مبادا قلب کوچک او آزردهخاطر و غمگین شود. اکنون، جواب نالههای رقیه، تازیانهای دیگر است؛ و پاسخ گریههایش از دوری پدر، در آغوش گرفتنِ سرِ مبارک ایشان.
دیدن اشک زینب، برای دژخیمان آرزویی است که به گور خواهند برد؛ چون چشمهای زینب دیگر هرگز اشکی نخواهند ریخت. زینب، بر پیکر زخمی و کبودِ رقیه، خون گریسته است.
روز چهارم- حر بن یزید ریاحی
تـوبـه
آری... آری خواهم رفت.
عمر را متقاعد خواهم ساخت.
باید... باید این جدال تمام شود.
باید عمر سعد بن ابیوقاص لشکر را عقب ببرد.
حسین برای جنگ نیامده بود.
این غفلت عجیب، برای موی سپید من ننگ است.
مگر حسین، خورجینهای دعوتنامهی کوفیان را یکی پس از دیگری جلوی پایم خالی نمیکرد؟
کوفیان او را فریفتند و به مقتل کشاندند.
نه... اینطور نمیشود.
عمر، این روباه پلید و زبون، از خود اختیاری ندارد.
او عبدِ امارت بر ری است.
افسارش را خیال باطل و طمعِ حکومت بر آنجا به دست گرفته و به ویل میکشاند.
آنچنان بر این جیفه طمع کرده که کر و کور و لال گشته است.
باید چارهای دیگر اندیشید.
حسین گفت که یزیدیان به نابودی دین کمر بستهاند.
آری، به خدا که حق با پسر مرتضی است.
شرابخواری که نماز را سبک میشمارد و فسق و جورش آشکار است، اصلاً مسلمان نیست، چه رسد به خلافت و زعامت مسلمین.
صاحب فضیلتی چون سبط پیامبر، لایق حکومت بر مردم است.
پسر مرجانه میتواند...
آری، باید به عبیدالله نامهای بنویسم.
از او خواهم خواست. او را مجاب خواهم کرد.
یزید در این مسئله به او اختیار تام داده است.
یک خط از نامهی او، غائله را تمام میکند.
اصلاً پسر مرجانه را چه حاجتی است به رسوایی این نبرد نابرابر؟
چه کم دارد از طلا و غلام و کنیز و ریاست؟
او نیازی به خونریزی ندارد.
اما ننگ بر هوسِ بینهایتِ طمعکاران که خاک گور، منزلگاه انسان است.
عبیدالله در بصره نیز احتیاجی به آنهمه ددمنشی و سفاکی نداشت، و کرد آنچه کرد.
او نیز راضی نخواهد شد دست از سر حسین بردارد.
باید کاری کرد.
آری، من راه بر او بستم، وگرنه قصد مراجعت از این سفر خونین داشت، و نگذاشتم.
به پابوس او میروم، اما او مرا نخواهد پذیرفت، میدانم.
توبهی من، نجات او و خانوادهاش از چنگِ کفتارانِ تشنه به خون است.
آیا میتوانم؟
هیهات! این جماعت جز به خونریزی و غارت از این سرزمین نخواهند رفت.
من نیز در دوزخ خواهم سوخت.
به او خواهم گفت که هرگز گمان نمیبردم این مجادله به جنگ بیانجامد.
حسین، پسرِ سرور زنان عالمیان است.
من به او و مادرش تندی نکردم.
شاید راهی باشد.
من خانوادهاش را ترساندم، و به خون خود این گناه را خواهم شست.
عطوفتِ او را در سقاییِ لشکریانم دیدهام.
دست بر سر خواهم گذاشت.
از سیم و زر و داراییام خواهم گذشت.
از وعدههای پسر زن بدکاره دل کنده، و از دوزخ رهایی خواهم یافت.
شاید حسین بر من ببخشد.
او فرزندِ خاندانِ کرامت است.
اکنون اوست که برای حفاظت از اهل پیامبر، یاری میخواهد.
ندای او را لبیک گفته، فداییاش خواهم شد.
پا در رکاب میکنم، دست بر شمشیر میبرم، و با خون خود، ننگِ راه بستن بر پسر فاطمه را خواهم شست.
شاید این راه، نجات من باشد...
روز پنجم- عبدالله بن حسن
شـجاعـت
هزاران هزار بودیم. البته... من... من با ایشان نبودم. یعنی در میانشان حضور داشتم اما نه به اختیار خود، که به امر مولای خویش رفتم. از کودکی که علی را شناختم، به او و خاندانش علاقه دارم و در هر نماز برای پیروزی و سلامتشان دعا کردهام. من علی را به خاطر سوابقش در اسلام، برتر از هر کسی میدانم. اما دریغ که پا در رکابی عبدِ خانهزاد برای سرور خود فریضه است. امثال من، مالک لباس خودمان هم نیستیم، چه برسد به نافرمانی از کسی که بر جان و مال خود و خانوادهمان تسلط دارد. مولایم جناب ش... اکنون که دیگر در اختیارش نیستم، مرا از گفتن حقیقت چه باک؟ شما را به خدا، به کسی نگویید که مرا میشناسید. ملعون و معدوم شبث بن ربعی، که روزی به اجبار فرمانبردار و نوکر او بودم، مرا به نگهداری سلاح و شمشیر اشقیا بُرد.
غائله مُسلم هنوز تمام نشده بود که گفتند باید از کوفه خارج شده، به جنگ برویم. پانصد شمشیر را بار شترها کرده، به سمت نینوا رهسپار شدیم. دشت از حضور لشکریان ما سیاه بود؛ اما لشکر حسین... چه میگویم؟ اصلا حسین سپاهی نداشت. مانند صدها قافله دیگر، چون خانوادهای بودند که به رسم هرسالشان حج رفته و بازمیگشتند.
در آن پنج روز، شبث و سربازانش گاهی به بستن شریعه رفتند و گاه به محاصره، و روزی موقع استراحتشان بود. در این میان، حسین گاه به بردن آب میکوشید و زمانی به نصیحت، و شنیدم که بیشتر به تضرع و دعا و نماز میگذراند. من نیز به قدر توان، از صحنههای جنگ و خونریزی دوری جستم، مبادا آسیبی ببینم. ترس از تنهایی و بیکسی زن و فرزند، عقل و توانم را ستانده بود. شبث نیز فرمانی جز تعمیر و تیز کردن شمشیر نداشت. روز آخر، شبث ملعون فرمان داد دست از کارم بردارم و نزدیک حسین و خیمه ها بمانم، شاید غنیمتی نصیبمان بشود.
حسین، با آن سیمای مطمئن که نقش علی را در خود داشت، تنها و تشنه و زخمی در گودی، بر روی زمین افتاده بود. من همچنان از صحنه دوری میجستم و خود را آرام به خیمههاشان میرساندم، که ناگاه صدای فریادی به گوش رسید. از کنار خیمهها نزدیکتر شدم. پسری خردسال را در میان دود دیدم که از میان اهلبیت بیرون دوید و میخواست خود را به حسین برساند، که در راه زنی آمد و او را با قدرت منصرف ساخت. کودکِ ماهسیما فریاد میزد که میخواهم از عمویم دفاع کنم، اما توان رهایی از دست آن زن را نداشت. طنین پرصلابت و فداکارانه کودک، تکاندهنده بود.
از شجاعت او به خود لرزیدم و با جرئتی که پیدا کرده بودم، خود را به نزدیکی گودال رساندم. جماعتی گرگصفت و تشنهی خون، تا دندان مسلح، مردی تنها و بییاور را محاصره کرده، با هرچه در دست داشتند به او ضربه میزدند. بحر بن کعب ملعون را میشناختم. در آن میانه شمشیر را بلند کرد تا ضربتی بر حسین آورد، که ناگاه کودک، که انگار توانسته بود فرار کند، خود را سپر کرد. دستش در اثر اصابت شمشیر قطع شد و خود روی سینهی حسین افتاد.
دیگر توان ایستادن و دیدن نداشتم. این صحنهی غریب، حسی عجیب از شجاعت و پشیمانی را در من زنده کرده بود. از همان مسیر به سرعت گریختم. از اشتغال شبث به جنگ بهره بردم و خود را به کوفه رسانده و مخفی شدم.
حال شنیدهام که مختار ثقفی قصد قیام و انتقامجویی از قاتلان اهلبیت دارد. این بار نخواهم لغزید. من از عبدالله بن حسن، شجاعت آموختهام.
روز ششم- قاسم بن حسن
حـسـن
میدان بیش از آنچه توقع میرفت، ساکت به نظر میرسید. اکنون دیگر پاداش رشادت اکثر همراهان امام حسین (ع) با تپیدنشان در خون خود داده شده بود. در آنسو، اما، گویی سپاه بیانتهای دشمن، خسته از زخمهایی که متحمل شده، اندکی عقب نشسته تا تدبیری بیندیشد.
در این میان، نوجوانی چون ماه از خیمه بیرون آمد. شجاعانه قبضهی شمشیر را در دست میفشرد و قدمهایی استوار و سنگین به سوی عموی خود برمیداشت. زره بر تن نداشت، چون در کاروان زرهی به اندازهی او یافت نمیشد و بند کفشش نیز پاره بود.
قاسم در مقابل عمو ایستاد. امام حسین یادگار برادرش حسن را در آغوش گرفت؛ آنچنان که گویی سهم خود را از سخاوت مجتبی (ع) را به سینه میفشارد. سپس هر دو آنچنان گریستند و گریستند که اشک بر صورتشان جاری شد و بیحال بر زمین افتادند.
آنگاه قاسم از عمو آن چیزی را طلب کرد که حسین آرزو میکرد هرگز در زندگی با چنین درخواستی مواجه نشود. خواهش قاسم با جدیت و قاطعیتِ عمو رد شد، اما او از تلاش دست برنمیداشت. دستهای عمو را میبوسید و بعد به پای مبارکش میافتاد و سپس خود را در آغوش عمو میانداخت و دستهایش را غرق بوسه میکرد.
تقلای قاسم دیگر بیفایده به نظر میرسید که امام، در پسِ پردهی اشک، برادرش حسن را به خاطر آورد که در جمل، به هر بهانه از امیرالمؤمنین اذن میدان میگرفت. با هر خبر شهادت نزد پدر میرفت و شکست و پیروزی در هر نقطه از میدان را دلیل حرکت خود برمیشمرد. پس از شکست محمد حنفیه، امیرالمؤمنین دیگر تأخیر را جایز ندانست و فرزند ارشدش را به میدان فرستاد.
آنگاه حسن به تاخت سوی عسکر، شتر پُرفتنهی جمل شتافت. مستقیم به دل لشکر زد و چون رعد بر سر نگهبانان شتر فرود آمد و مانند طوفان، بساط فتنه را درهم کوبید. حافظان عسکر یکییکی از دم تیغ میگذشتند و باقیماندهشان پا به فرار میگذاشتند. حسن نیزه را در گردن شتر فرو کرد و او و راکبش را بر زمین انداخت.
اکنون یادگار حسن در کربلا نیز لحظهای از خواست و ارادهی محکم خود برای جنگیدن عقب نمینشست. اصرار بیامان او نیز، چون پدرش، بالاخره به بار نشست و اذن میدان صادر شد. قاسم بر مرکب سوار گشت و به سرعت به قلب دشمن حملهور شد.
امام حسین با دقت مسیر اسب را دنبال میکرد. احساس میکرد برادرش از بهشت آمده؛ حسن در قامت قاسم به یاری او شتافته است.
قاسم دلاورانه رجز خواند و بیمحابا تیغ کشید. سپس چون پدر، فاتحانه و شجاعانه بر فوج دشمن یورش برد و با وجود سن کم، عدهی زیادی را به خاک انداخت. گرد و غباری عظیم در میدان به چشم میخورد و غریو لشکر صحرا را پر میکرد.
در میان محاصرهی دشمن، ناگاه عمرو بن سعد بن نفیل ازدی به او یورش برده و با شمشیر، از پشت ضربهای بر سر او وارد کرد و عزیز حسین، بهصورت بر زمین افتاد.
دشمنان میخواستند دوباره به او یورش ببرند که قاسم عمو را به یاری طلبید. حسین چون باز شکاری به سیاهی اشقیا هجوم آورد و آنان را پراکنده ساخت. سپس با شمشیر، دستِ کثیف عمرو را بر زمین انداخت. عمرو نالهای زد و یاری خواست. سپس دشمنان برای کمک به او آمدند، اما زیر سُمِ اسبان خود، قاتل قاسم را کشتند و آن شقی، به سزای اعمالش رسید.
حسین بر سر عزیزش حاضر شد. تن نحیف و خستهی قاسم، مانند پدر، رنگپریده بود. امام، برادرزاده را در آغوش گرفت و به سمت خیمه میبرد. جگر اباعبدالله از شهادت دوبارهی برادرش، خون شد.