سیدحسن نصرالله، شهیدِ عادیسازیِ روابط
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم اسلامی رضوی، دکتر محمدرضا قائمی نیک، معاون پژوهش و عضو هیئت علمی دانشگاه رضوی در یادداشتی به مناسبت شهادت سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان، به موضوع عادی سازی روابط کشورهای منطقه با اسرائیل پرداخت و از وی به عنوان شهید این عادی سازی نام برد.
متن این یادداشت از قرار زیر است:
1. گویا دستور حملۀ به ضاحیۀ بیروت در 6 مهر 1403، توسط نتانیاهو در همان مقر سازمان ملل رقم خورده است و سیدحسن نصرالله در همین حمله به فیض اعلی شهادت نائل آمد. با اینحال نتانیاهو در سخنرانی خود در سازمان ملل، تصریح کرد که روند عادیسازی روابط با کشورهای منطقه مخصوصاً عربستان سعودی به نقاط مثبتی رسیده بود تا اینکه حملۀ 7 اکتبر حماس، این عادیسازی را به حاشیه بُرد. از اینجهت، اسماعیل هنیه و سیدحسن نصرالله و دیگر شهدای همراه آنها در میدان منازعهای شهید شدهاند که نتیجۀ فوریِ آن، نفی عادیسازیِ روابط بین رژیم و کشورهای منطقه بوده است.
2. ایدۀ عادیسازیِ روابط رژیم صهیونیستی با کشورهای اسلامی یا عربی، مخصوصاً در منطقۀ غرب آسیا (خاورمیانه)، یکی از مهمترین راهبردهای این رژیم در سالهای اخیر بوده است. برای فهم اهمیت این ایده بایستی به مواجهۀ کشورهای مذکور در جریانهای جنگهای 1948، 1967 و 1973 با رژیم صهیونیستی توجه داشت. این تقابلهای شدید اولیه، در یک فرایند فرسایشی و سازشکارانه در نهایت به جنگ حزبالله لبنان با رژیم صهیونیستی در 2008 محدود گردید. این روند در نهایت منتهی به اتخاذ سیاستهای عادیسازی روابط بعضی از کشورهای اسلامی و عربی با رژیم صهیونیستی گردید که میتوان به پیمانهای کمپدیوید 1978 با مصر، 1983 با لبنان، 1994 با اردن، پیمان ابراهیم 2020 با امارات متحدۀ عربی و بحرین و حتی زمینهسازی برای ایجاد چنین پیمانی با عربستان سعودی، پیش از عملیات طوفان الاقصی، در 7 اکتبر 2023 اشاره کرد. بنابراین ما در فاصلۀ حدوداً نیم قرن، در تعامل میان رژیمِ صهیونیستی با کشورهای عربی و اسلامی، شاهد انتقال از فاز مبارزۀ نظامی به فاز عادیسازی روابط و همکاریهای دوستانه هستیم. اما پروژۀ عادیسازی روابط بر چه مبنا و پایهای استوار است؟ بهتعبیر دقیقتر، چه روند و فرایندی در دو-سه دهۀ اخیر در کشورهای اسلامی منطقه رخ داده است که آنها هم از حیث سیاسی و هم از حیث اجتماعی از نقطۀ تقابل نظامی به نقطۀ عادیسازی روابط رسیدهاند؟ اگر انگیزۀ منازعات و جنگهای قبل از عادیسازی روابط توسط کشورهای اسلامی را ناسازگاریِ ایدۀ صهیونیسم سیاسی اسرائیل با اسلام یا حتی ناسیونالیسم عربی بدانیم، از حیث تحولات بنیادین، چه فرایند اساسی طی شده است که آن ناسازگاری مرتفع شده است؟ چه موضوع یا مقولۀ شناختی یا ایدۀ بنیادینی تغییر یافته است که ناسازگاری متخاصم میان صهونیسم یهودی و اسلام تبدیل به عادیسازیِ روابط شده است؟
3. بهنظر میرسد این انتقال و تغییر جهت، صرفاً از حیث روابط سیاسی قابل توضیح نباشد، زیرا تحول اساسی در روابط سیاسی از مواجهۀ نظامی و جنگی به عادیسازیِ روابط مبتنی بر همکاریهای دوستانه، نیازمند توضیح و اقناع عمومیِ جامعۀ عربی و اسلامی و به تبع، توضیح آن بر اساس یک کلانروایت اجتماعی و سیاسی خواهد بود. برای فهم این تحول اساسی، بایستی توجهی ویژه به بنیانهای شکلگیری صهیونیسم یهودی اسرائیل داشته باشیم. بر اساس منطق ادیان الهی، مهمترین چالش انبیاء الهی در انجام وظیفۀ محولۀ خود، در دعوت قوم خویش به سوی صراط مستقیم الهی بوده است. بهتعبیر دیگر، تمام آزارها و دشواریها و مشکلاتی که انبیاء الهی متحمل میشدهاند، زمانی شکل میگرفت که مسئلۀ «دعوت» اجتماعی عموم مردم به سویِ خداوند و ادیان الهی مطرح میشد. مادامی که پیامبری از حیث شخصی به دینی گرایش مییافت، چندان مشکلی نداشت، اما تمام مشکلات از آزار و شکنجه تا قتل و نظایر آنها زمانی رخ میداد که پیامبران، عموم مردم را به دین خود دعوت میکردند. از این حیث، اساساً میتوان مدعی شد این مشکلات زمانی رخ میداد که دینِ هر پیامبری، تبدیل به دین سیاسی میشد. با اینحال ادیان سیاسی، هرکدام در زمانۀ خود، با زبانِ زمانۀ خویش دست به چنین دعوتی میزدند. مطابق حدیثی از ابنسکیت در خطاب با امام هادی (ع)، معجزات حضرت عیسی و موسی و پیامبر اسلام (صلواتالله علیهم) همگی متناسب با شرایط زمانۀ خودشان بوده است. با اینحال با توجه به روند تکاملیِ ادیان، دین جدید ناسخ دین گذشته نیز بوده و در جهت تکامل آن نازل میشده است. بنابراین با توجه به کارکرد شریعت در برقراری نظم اجتماعی و سیاسی در هر دین، مسئله بر سر منطق حاکم بر مناسبات کلان سیاسی و اجتماعی است که سعادتِ کلی بشر را در هر دورۀ تاریخیِ دینی رقم میزند. به همین جهت است که زندگی پیروان یهودیت یا مسیحیت در میان مسلمین با احترام به عقاید و مناسک آنها، تا زمانی که در جامعۀ اسلامی، دست به تبلیغ و تشکیل حکومت و مخالفت با شرایع اسلامی نزنند، در جریان است؛ هرچند دعوت از آنها به اسلام نیز صورت میگیرد. بهتعبیر دیگر، آنچه در قاعدۀ نسخ ادیان رخ میدهد، نسخ شرایع دین قبلی به دلیل اتمام ظرفیت تاریخی آن دین در جهت ایجاد نظم تاریخیِ فراگیر برای هدایت بشر است. با لحاظ این منطق تکاملی، استمرار یک دین در دورهای که ظرفیت آن تمام شده و دین جدید نازل شده است، مخصوصاً از حیث دعوتگری و سیاسی، به این دلیل مذموم است که ظرفیت دعوتگری آن به پایان رسیده و اتکای به دعوتگری بر پایۀ منطقِ آن دین به معنای نقض قاعدۀ تکامل بشری و در هم ریختنِ نظم تاریخیای است که خداوند برای بشریت در نظر گرفته است.
4. ظرفیتِ ادیان یهودی و مسیحی در دعوتگریِ عام بشریت به سویِ حقیقت، بهلحاظ تاریخ رسمی، در اوایل قرن هفتم میلادی و همزمان با مبعث پیامبر اسلام آغاز شده است؛ با اینحلا مطابق با تحلیل لئو اشتراوس، فیلسوف مشهور آلمانی از تحلیلش دربارۀ آراء اسپینوزا، راهحل متفکرین اروپایی برای ممانعت از مسلمان شدنِ اروپاییان، یافتن راهی برای احیاء ظرفیت سیاسی و اجتماعیِ یهودیت و مسیحیت در دنیای مشهور به دنیای مدرن بود. همانطور که میدانیم دنیای مدرن، سکولار است و جهان سکولار، نسبت به ادیان الهی، موقعیت لابشرط اتخاذ کرده است. در این شرایط، به تصریح اسپینوزا، به تصریح اسپینوزا، «اگر یهودیان، بنیانهای دینیشان را سست نکرده باشند، عمیقاً معتقدم با توجه به این واقعیت که امور انسانی متغیرند، آنها مجدداً در وضعیتی مطلوب، حاکمیتشان را بدست خواهند آورند». اشتراوس این نکتۀ اسپینوزایی را «راه حل کاملاً سیاسی جایگزین برای معجزۀ رستگاری که انسانها بتوانند در آن مشارکت کنند» میداند. اشتراوس این لحظه را لحظۀ زایش ایدۀ صهونیسم یهودی میداند که در آن، امکان جدیدی (برخلاف امکانهای مبتنی بر ادیان الهی) برای احیاء روایتی ایندنیایی از یهودیت سیاسی تعریف میشود. در این لحظه، رخدادی متناقض، محقق میشود. یهودیت، با تکیه بر سیاست سکولار یا جهان سکولار، میتواند ظرفیت دعوتگری خود را احیاء کند و ایدۀ صهونیسم یهودی شکل میگیرد.
تناقضِ ذاتیِ ایدۀ صهیونیسم سیاسی، بلافاصله برای متفکرین سدۀ نوزدهم، تبدیل به «مسئلۀ یهود» میشود. برونو باوئر در کتابی با عنوان «مسئلۀ یهود» این تناقض را در نسبت یهودیت و امتناع آنها از تن دادن به دولت سکولارِ مدرن آشکار میسازد. یهودیان، به دلیل اعتقاد دینیشان مبنی بر خاصبودنِ نژاد یهود و برگزیدگیِ آن، نمیتوانند دولت سکولار مبتنی بر دموکراسی را بپذیرند. مسئلۀ یهود، با ایدۀ سکولار دموکراسی نیز «ناسازگار» بود. ایدۀ اسپینوزایی بهدنبال تجمیع و یکدستسازیِ[1] یهودیان و مسیحیان در ذیلِ لیبرالدموکراسی بود، اما یهودیان، نه به دلیل تضاد با ماهیتِ سکولارِ دنیای مدرن، بلکه به دلیل اعتقاد به برگزیدگیِ قوم یهود، نمیتوانستند تن به ایدۀ دموکراسی بدهند، «زیرا با فرض یکدستسازی، تحمل رنج بهخاطر یهودیت، بیمعنا میشد، ... در حالیکه برگزیدگی قوم اسرائیل، [در نظر یهودیان] حتمی و قطعی است. یهودیِ یکدستشدۀ بیخانمان، چیزی جز خودش نداشت تا با دشمنی و تحقیر مقابله کند. تحقق کامل برابری اجتماعی، نیازمند محو کامل یهودیان از حیث یهودیبودنشان بود... یکدستسازی [ناشی از سکولاریسم]، ننگینترین فرجام برای مردمی بود که از خانۀ اسارت به صحرای سینا رفته بودند و در عین حال از ورود به سرزمین فلسطینیان بازداشته شده بودند»؛ مطابق تحلیل اشتراوس، این موضع یهودی، مهمترین عامل وضعیتِ بغرنج یهودیان در نیمۀ اول قرن بیستم و مخصوصاً در 1933 تا 1945 در آلمان نازی بود که مانع شکلگیری دولتِ آلمانی سکولار میشد.
5. اروپاییان برای حل این تناقض هستیشناختیِ قوم یهود، راهکار را انتقال این تناقض به جوامع اسلامی جستجو کردند. این انتقال، ابتدا از طریق یکی از سکولارترین ساحتهای حیات انسانی یعنی خرید زمین آغاز شد، اما بلافاصله گسترش یافت. از آنجا رفتار متناقض در حیات انسانی، دیر یا زود منجر به خشونت هستیشناختی میشود، صهیونیسم یهودی، در جهان اسلامی که اساساً با سکولاریسم بیگانه بود، بهسرعت تبدیل به ماشین خشونت شد. از این جهت، مهمترین عامل خشونتهای یک قرن اخیر توسط اسرائیل را نباید برعهدۀ آیین یهودیت، بلکه بایستی بر تناقضِ ذاتیِ ایدۀ صهیونیسم یهودی قرار داد که کوشیده است در یک ترکیب ذاتاً متناقض، ظرفیتِ نداشتۀ تاریخیِ یهودیت برای دعوتگریی عموم بشریت به حقیقت را در فضای سکولارِ جهان مدرن احیاء کند. با اینحال پس از استقرار نسبیِ این رژیم که همواره با اعمال خشونتهای متعدد همراه بوده، بسط سکولاریسم به کشورهای اسلامی میتوانست از میزان خشونت بکاهد. به همین جهت، رژیم صهیونیستی در یک دهۀ گذشته سعی کرده است تا با بسط سکولاریسم و همۀ لوازم آن در کشورهای منطقه، در حقیقت دعوتگریِ تاریخیِ خود را از طریق دعوت به سکولاریسم انجام شود. بیجهت نیست که اغلب کشورهای منطقه که تن به عادیسازیِ روابط دادهاند، بیش از همۀ کشورهای اسلامی فرایند سکولاریسم را پذیرفتهاند. در این کشورها، مرز قابل توجهی میان اسلام و فرهنگ، سیاست، اقتصاد، علم و نظایر آنها رقم خورده و بنابراین با اتخاذ یک روایت سکولار از اسلام، عملاً همۀ منازعات پایانیافته تلقی میشود. با اینحال مهمترین مخاطرهای که کشورهای محور مقاومت نمیتوانند آنرا بپذیرند و به همین جهت با اسرائیل و صهونیسم یهودی دچار منازعات بیپایان خواهند بود، منازعه بر سر بقاء اسلام بهمثابه دینی است که ظرفیتِ دعوتگریِ جهانی دارد و ناسخ این ظرفیت در ادیان گذشته است. فارغ از این دیدگاه دربارۀ اسلام که میتوان آنرا در ایدۀ «اسلام سیاسی» دنبال کرد، منازعه با اسرائیل، چندان معقول نیست. اما با تعهد به این روایت سیاسی از اسلام است که اسلام میتواند آیین دعوتگرِ کلِ بشریت به سویِ حقیقت باشد و البته در تنازع جدی با صهونیسم یهودی قرار میگیرد. بنابراین تنها در اینجاست مرز حق و باطل آشکار میشود و حق و باطل یا خیر و شر، در ذیلِ فرایند سکولاریسم به فراموشی سپرده نمیشود. اگر منطقِ اساسی ادیان الهی را تقید به حق و باطل ذاتی بدانیم، از این منظر، این منازعه در حقیقت منازعۀ بر سر مرگِ حقیقت یا احیاء و زندهماندنِ آن است. در اینجاست که اساساً فرایندهای سکولار که در آغاز منادیِ رفع خشونت در منازعات دینی بودهاند، تن به هرگونه خشونت هستیشناختی میدهند و نتیجۀ آشکار خشونت هستیشناختی، تنها یک اقدام است: ترور؛ ترور سیدعباس موسوی، ترور حاج قاسم سلیمانی، ترور ابو مهدی المهندس، ترور اسماعیل هنیه، ترور سیدحسن نصرالله. همگی آنها منادیِ دعوتگریِ بشریت به سلم و اسلام و تسلیمشدن به حقیقت الهی بودهاند و قربانیِ منطقِ سکولار صهیونیسم یهودیِ اسرائیل.