- پاسخ
- پاسخ
ویژه نامه در محضر شهدا به روایت 10 داستان کوتاه پیرامون شهدای دانشگاه علوم اسلامی رضوی می پردازد. خوب است با ذکر صلوات از فیوضات زندگی معنوی آنان بهره مند شویم.
مراسم خواستگاری اش بود ولی نه از آن خواستگاری های معمول. به خواست مادر آمده بود و برای اتمام حجت. از آرزوی شهادت به عروس گفته بود و دل او را لرزانده بود. قرار عقد برای نیمه شعبان شد وسید مجتبی خوشحال از رضایت مادر، قول داد که برای مراسم به موقع برمی گردد و راهی جبهه شد. رضایت پدر و مادر برایش همه چیز بود. وقتی در کودکی پدرش را از دست داد به خودش قول داد تا به آرزوی پدرش عمل کند و طلبه شود. به دانشگاه رضوی رفت لباس روحانیت پوشید. حالا هم مادر می خواست برایش عروس بیاورد تا پایبندش کند و دیگر فکر جبهه را نکند. اما نیمه شعبان گذشت و بد قولی کرد و نیامد. تنها ساکش برای مادر و عروس تازه اش رسید. رفقایش میگفتند ساک به دست آمده ی آمدن بود اما پس از اعلام عملیات شناسایی، دلش طاقت نیاورد هم رزمانش را تنها بگذارد و به خوشی اش برسد برای همین ماند، به مادرش مهر خون آلودی را دادند و گفتند در حالی پیکرسید مجتبی را پیداکرده اند که یک پا نداشته و به درختی تکیه داده و این مهر در دستش بود. گفتند که پیام داده بود به مادر و خانواده ام بگویید:« اگر شهید شدم صبوری کنید و زینبی باشید تا دشمن شاد نشویم » وآقا سید مجتبی به حجله رفت اما درجبهه بانه کردستان...
وقتی در جواب برادرت بگویی: « دلم طاقت نیاورد که من هم جبهه آمدم » یعنی آ نقدر بزر گ شد ه ای که تو هم حس تکلیف کنی و نخواهی از خدمت به سرزمینت بی نصیب بمانی. نگهداری از مادر پیر جای خود، به آ ن هم میرسید اما دفاع هم وظیفه بود. حتی برای او که همیشه از سنش کوچکتر دیده می شد و حتی به خاطر همین ریزنقشی، چند سالی را دیرتر وارد کلاس اول شد. حشمت الله، ته تغاری باهوش و زرنگ آقا خیرالله دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی شده بود اما طلب علوم دینی و علاقه اش به تبلیغ او را به دانشگاه رضوی کشاند و تعهدش به امام او را تا جبهه رساند. عجیب هم نبود. ریشهای مذهبی داشت و از قدیم خانواد هاش متولیِ حسینیه بودند و عشق به حسین (ع) در خونش بود. از ابتدای جنگ مسئول برگزاری مراسم تشییع و بزرگداشت شهدای محله می شد و کمی که گذشت با رفقایش قرار گذاشت که آ نها هم راهی شوند. قسمتش اما آن بود در عملیات کربلای 4 در شلمچه، بالای سر جنازه دوست شهیدش، خمپار های به زمین بنشیند و او را نیز به آرزوی قلب یاش برساند. حالا مانند مولایش حسین (ع)، بدن بدون سرش را روی دست میبردند. حشمت الله در وصیت نامه اش نوشته بود: « ای کاش قطعه پیام آغشته به خونی بودم تا با نظاره آن بر مظلومیت حسین (ع)گریه میکردند. » و حالا حتما افتخار می کرد که سر در بدن نداشت...
خدمت سربازی اش زمان جنگ بود. فرستادنش نقده، یکی از شهرهای مرزی کردستان. همیشه روزه داشت و این باعث شده بود رفقایش به شوخی از من بپرسند: «حاج خانم مگر پسرت چقدر روزه خورده که قضایش تمام نمی شود » قران بعد از سحر و مناجات شبانه اش ترک نمی شد. قبل سربازی، هم در دانشگاه درس می خواند و هم ورزش می کرد؛ ورزشهای سخت رزمی و تمرینات طاقت فرسایی که میگفت می خواهد با آنها بر ترسها و نواقصش غلبه کند. کوهنوردی میکرد؛ گاهی پای برهنه در شن و برف راه می رفت. انگار به دنیا آمده بود تا درراه اسلام شهید شود. سربازی اش که تمام شد گفتم برگرد پیش مادر پیرت بمان. سهم تو تمام شده. گفت: نه تازه شروع راه است. خودم از زیر آینه و قرآن ردش کردم و رفت. حسینم در ۲۳ سالگی در عملیات والفجر ۸ پرپر شد. بی تابش بودم تا وقتیکه یکی از اقوام، خوابش را دید و برایم گفت حسین پیغام فرستاده همیشه کنارم می ماند؛ بیتابی اش را نکنم. بعد از شهادتش ما را محضر آقا بردند. از روحیات پسرم گفتم. آقا مشتاق شدند. عکسش را که نشانشان دادم پشتش برایم این چنین یادگار گذاشتند: «یاد شهید عزیز، سید حسین عظیمی گرامی باد که با پرواز بلند خود به ملکوت اعلی، خود و آرما نهای اسلام یاش را جاودانه ساخت.»
وقتی از دانشگاه رضوی خبر آوردند که قبول شده، جبهه بود و قصد آمدن هم نداشت. به اصرار برادران و اجبار فرمانده اش ناچار شد برود و ثبت نام کند. کوچکترین پسر خانواده بود و علاقه خاصی به مادر داشت و بااینکه از ابتدا در بیرون خانه کار میکرد، در خانه هم به اندازه دختر نداشته، کمک حال مادرش بود. همین تواضع و افتادگی مانع می شد تا خانواده اش لحظ های فکر کنند در جبهه می تواند پست مهمی داشته باشد غافل از اینکه جزو بهترین غواص های واحد اطلاعات عملیات بود. به همه توصیه میکرد تا میتوانند کتاب بخوانند و آگاهی و اطلاعاتشان را بالا ببرند تا گروهکهای منافقِ وقت از جهل آنها پل نسازند و بالا بروند و با همین عقیده خیلیها را دنبال درس و بحث فرستاده بود. برای همان بود که خودش هم در دانشگاه رضوی آزمون داده بود. حسینعلی عاشق جبهه شده بود و این از تمام حرکاتش پیدا بود؛ بطوری که مادرش هم فهمید نمیتواند جلویش را بگیرد و رضایت به رفتن داد. آخرین بار آدرس خانه شان را روی کاغذی نوشت و در جیب لباس رزمش گذاشت، انگار می دانست لازم می شود؛ زمانی نگذشت که پسرِ بیست و یک ساله آمنه خاتون در عملیات کربلای پنج به فیض شهادت رسید و پیکرش را با همان کاغذ آدرس توی جیب برای مادرش آوردند
سال 75 بود و تشییع جنازه چند شهید. پیکری در کار نبود. چند استخوان بود و پلاک ها. مادر رضا هم آمده بود و با خودش حتماً فکرمیکرد پسر خوش قد و بالایم رفته وحالا این استخوانها برایم برگشته...اما بلاخره برگشت و انتظار تمام شد. استخوا نها را طبقه بالای مزارحاج آقاعلی محمد دفن کردند. شاید مانند حضرت علی اصغرکه درآغوش پدرآرام گرفته بود؛ حالاحاجی هم به آرامش رسیده بود. پیرزن یادش ازروزی آمد که با حاجی مسافرمشهد شدند و رضا را با نذر و توسل از پابوس امام رضا گرفتند. یادش از روزی آمد که مدام نگران بود پسرش عزیزکرده اش ازاو دورشود. روزی که او گفت می خواهد طلبه دانشگاه علوم رضوی شود ومجاورامام درس بخواند تا روزی که تمام تلاشش را کرد او وحاجی را راضی به رفتن و دفاع از کشورکند؛ چیزی نگذشت. پدر و مادر در تب و تاب خبری ازجبهه بودند و موی، سپید کردند. پیرزن بازهم روزی رابه یادآورد که حاجی اش بی قراری دوری پسر را تاب نیاورد و تنهایش گذاشت وبعد هم روزی که برایش خبردادند «رضاهم بازنخواهد گشت » ودرکربلای 2 درمنطقه حاج عمران پرکشیده است. حالا قبری را درآغوش میکشد که دو عزیزش در آن آرمیده اند و راضی است به رضایت خداوند.
نور خورشید که از پشت پرده سرک می کشد، چشمانم را باز میکنم و چشمم، مثل هرروز به جمال یکی یکدانه ام روشن می شود. - سلام آقا علیرضا.صبحت به خیر عزیز مادر! کار هرروزه ام درد و دل با علیرضاست.از خاطرات میگویم و نازش را میکشم.سر آخر هم گله میکنم و برگشتنش را می خواهم. پسرم از همان اول، راه و روشش از بقیه جدا بود.از به دنیا آمدنش که با هزار نذرونیاز بود گرفته تا نماز و روز هاش در شش سالگی که واقعا نگرانم میکرد که نکند از نخوردن ضعیف شود اما حریفش نبودم. پشت لبش که سبز شد از آرزویش برای رفتن به دانشگاه رضوی گفت.درد دوری و بی طاقتی را به جان خریدم و رفتنش را به نظاره نشستم. بعد از آن به خاطر اسلام و مسلمین به جبهه رفت.آخرین بار قول گرفتم که وقتی برگشت باید پیش خودم بماند و دیگر تنهایم نگذارد.با لباس روحانی به جبهه نرفت،که با دست نشانش ندهند.خواست بی سروصدا و فقط به خاطر رضای خدا باشد. قبل رفتن می گفت «این راه شهادت دارد،اسارت دارد،مفقودی دارد... » سی سال است که حرفهایش را مرور میکنم و میدانم در راه حضرت زهرا (س) مفقودشده؛ اما مگر یک پیرزن چقدر تحمل دارد.پدرش طاقت نیاورد و در انتظار چشم از جهان بست.اما من و خواهرهایش از سال شصت وپنج که نوزده سال بیشتر نداشت تا الآن، هرروزمان را به اینامید شب میکنیم که بالاخره در بازم یشود و قامت علی رضایم در چهارچوب در خودنمایی کند. علیرضا جان! تو که دل رحم بودی.نخواه که مادرت بدون دیدن روی ماهت از این دنیا برود.
روی تخت بیمارستانی که خودم در آنجا به مجروحان خدمت میکردم پیدایش کردم شوکه شدم و بیشتر عصبانی که چرا خبرمان نکرده است. علی اصغر را با نذر و نیاز از خدا گرفته بودیم وبرایمان متمایز بود. اهل آزار کسی نبود. مراقب و معتقد،فعال و انقلابی با دوستانش در مدرسه انجمن اسلامی دانش آموزی تشکیل داده بود و در دفتر نماینده امام خمینی و تولیت آستان قدس رضوی هم خدمت میکرد. حالا مجروح مقابل چشمانم بود.بعد از عمل جراحی، چند روزی بیشتر در بیمارستان طاقت نیاورد و بااینکه دکترها اجازۀ مرخصی نمی دادند اصرار داشت به خانه برود تا تخت برای بیمار دیگری خالی شود.کتف اش آسیب شدیدی دیده بود و هنوزکاملا خوب نشده بود.با این وجود، زمانی که مطلع شد فرمانده هم رزمانش را فراخوانده؛ به دنبال آنها رفت و در شلمچه ماندگار شد و دیگر برنگشت. هجده سال بعد از معراج شهدا دنبال من و ام البنین آمدند. تابوتی نشانمان دادندکه با همه بزرگی اش برای کیسه ای خاک و پلاکی زنگ زده کوچک بود.مادرش طاقت نیاورد و زودتر از من به دیدار پسرمان رفت. پسرم قبل از رفتن چیزهایی می نوشت.جایی نوشته بود: «چون عشق دارم پس هستم، چون هستم پس می روم و چون عاشقانه می روم پس می مانم و ماندگارمی شوم. » دوری اش کمرم را خم کرد اما چه چیز بهتر از آنکه بدانی پسر عاشقت به وصال معشوق رسیده.
به جای خودش رفقایش آمدند خانه مان. فهمیدم که دیگر پسرم را نمی بینم... در رمضان سال چهل و یک دنیا آمد و نامش را محمد گذاشتیم اما چند روزی بیشتر طول نکشید که نامش شد محمدرضا. مریضی سختی گرفته بود که دکتر هم جوابمان کرد. ناله و گریه هایم جواب داد و به لطف آقا امام رضا پسرم شفا گرفت. نذر کردم که نامش را محمدرضا بگذاریم و خدمت گزار آقایم امام رضا باشد. این طور شد که برای ادامه تحصیل رفتن دانشگاه رضوی را انتخاب کرد. شبی داشت در حیاط، بی سروصدا پرده های مسجد را می شست که ریا نشود؛ فهمیدم چه قدر شوق خدمت به اسلام را دارد. جنگ هم که شد بدون معطلی راهی جبهه های نبرد شد. زمانی که برای مرخصی می آمد می فهمیدم حال عجیبی دارد؛ شوق شهادت...این را از چشمان خیس و حالات دگرگونش می شد فهمید. وقتی برای آخرین بار رفت انگار می دانست شهید می شود؛ نام های برایم گذاشته بود که گریه کنم زیرا می داند از احساست و عواطف مادری ام سرچشمه میگیرد اما برای فرزندم نباشد و به شوق پیروزی حق و شکست دشمن گریه کنم. حالا رفقایش آمده بودند و می گفتند: «حاج خانم پسری تربیت کرد های که شهادتش داغی بر دلمان گذاشت. وقتی شلمچه را گرفتیم تا همه را وارد خاکریزهای ایران نکرد خودش بالا نیامد.» یک ماه بعد از شهادتش در عملیات کربلای چهار، پیکر پسر من بازگشت درحالیکه فقط 24 بهار از عمرش گذشته بود و عزادار محمدرضا، گریه هایم اشک شوقی بود برای پیروزی های حق علیه باطل.
اهل خرم آباد بود اما به دلیل تحصیل در دانشگاه رضوی از مشهد به جبهه اعزام شد. محبتش به آقا امام رضا آنقدر زیاد بود که هر وقت فراغتی دست می داد به پابوسی آقا می رفت.به قول رفقایش شده بود کبوتر حرم. برای اولین بار سوم دبیرستان بود که به جبهه اعزام شد و آنقدر کاردرست بود که چند سال بعد غواص اطلاعات عملیات شد و هم زمان به درس و دانشگاهش هم می رسید. می گفت: من به درس دو دانشگاه عمل میکنم، دانشگاه کربلا و دانشگاه علم. در خانه علی عباس بود و در جبهه ابوذر.اگر از برادرهایش که بیشترشان در جبهه بودند می پرسیدی، نمی دانستند ابوذر معروف همان برادر خودشان آقا علی عباس است. غواص بود وعاشق. به حدی که برای رفتن به عملیات والفجر 8 نذر کرد وچهل روز روزه گرفت. نذرش قبول شد. در دل شب به اروند زدند و خط راشکستند تا راه را برای نیروهای پیاده به سمت فاو هموار کنند. غروب آفتاب بود که بعثی ها در منطقه بمب شیمیایی زدند و ترکشش،حنجرۀ ابوذر را درید و به وصال یار رساند. انگار قبل رفتن می دانست که این آخرین عملیات است چون از حال عجیبش نوشته بود؛ از آرزوی شهادت و اینکه ا نشاء لله آقا سر بالینش بیاید. زمانی که تمام هم ولایتی هایش منتظر رسیدن پیکرش بودند؛ خبر رسید که سهواً به مشهد برده شده. اما دوستانش می دانستند اشتباهی نشده و کبوتر حرم، راهی مشهد شده تا جسمش آخرین بار با آقا وداع کند.
مانند دو راهی بین الحرمین می ماند. نمی دانم اول سر مزار محمدم برم یا علی. سر مزار محمد می نشینم و با علی درد و دل میکنم و سر مزار علی هم با محمد: «محمد یادت می آید یک سال بعد از رفتن علی به جبهه آمدی سراغم و گفتی می خواهی به جبهه بروی؟ رفتی و وقتی سالم برگشتی، از خدا خواستم دستت به جایی بند شود تا فکر دوباره رفتن را نکنی. دعایم مستجاب شد و دانشگاه رضوی قبول شدی و رفتی سر درس؛ اما درس هم ماندنی ات نکرد. دوباره آمدی و اجازه خواستی که برگردی جبهه.گفتی دست من امانت بوده ای و اگر شهید شدی بدانم که به صاحب اصلی ات برگشته ای. با تمام سختی و دلتنگی اش اجازه دادم بروی تا صاحب اصلی، خرده ای بر من نگیرد. اردیبشهت سال 65 شهید شدی اما نیامدی عزیز مادر. در ارتفاعات حاج عمران. دخیل امام رضا (ع) شدم تا خبری از تو بیاورند وجنازه ات هفت ماه بعد رسید. آخ که فقط خدا می داند وقتی یاد نماز شب ها و راز و نیازت با خدا می افتم؛ دلم چقدر تنگ می شود. دائم الوضو بودی و نماز صبح را مسجد می رفتی. بعد نان تازه به دست می آمدی خانه تا همگی با هم صبحانه بخوریم. وقتی علی هفده سال بعد رسید بالاخره آرام گرفتم. یادم می آید سا لها پیش خواب دیدم گلستانی را درخواب نشانم دادند و گفتند دو گل ازاین گلستان مال شماست و حالا که بین مزار دو پسرم می مانم؛ تعبیر آن خواب را میفهمم.